یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۴

آفرینش ۱

 

آفرینش

 گُر ویدال 

بدبختی من کامل نبود، پس با اینکه از بینایی محروم شدم،
از شنوایی محروم نشدم، به این خاطر مجبور شدم 6 ساعت تمام به سخنان یک نفر که خودش را تاریخ دان می داند و از آنچه آتنی ها دوست دارند، آن را جنگهای ایرانیان بدانند سخن می گفت، گوش بدهم. این سخنان یک چنان یاوه هایی بود که اگر این چنین پیر و ناتوان نشده بودم، از جای خود در اودیون برمی خواستم و همه آتنیان را با پاسخ دادن به یاوه های او رسوا می ساختم

اما، پس از این همه، این من هستم که سرچشمه جنگهای «یونانیان» را می دانم ،
چگونه او می تواند چیزی از این داستان بداند؟ چگونه هیچ یک از این یونانیان می تواند این داستان را بداند. این من بودم که بیشتر عمرم را در بارگاه ایران گذراندم و حتا هم اکنون در هفتاد و پنجمین سال زندگی خود هنوز من در خدمت پادشاه بزرگ هستم همان گونه که به پدرش و دوست گرامی ام خشایارشا خدمت کردم و پدر او پیش از او ، قهرمانی که حتا یونانیان نیز او را به نام داریوش بزرگ می شناسند.

زمانی که خواندن دردناک این «تاریخدان» ما به پایان رسید - خواندنی که صدای یک نواخت و لحجه خشن دوریانی او، آن را خسته کننده تر کرده بود، خواهر زاده هجده ساله من دموکریت می خواست بداند آیا من حاظرم بمانم و با آن مرد سخنی بگویم.

به من می گفت که من باید با او صحبت کنم، چراکه همه به من خیره شده اند، و آنها می دانند که تو باید خیلی خشمگین باشی. دموکریت اینجا در آتن فلسفه می خواند پس این به این معنی است که از بحث و مجادله لذت می برد. «دموکریت ! بنویس اینها را، چرا که به خاطر درخواست تو است که من این گزارش از چگونگی و چم گواگیِ جنگ های یونانیان به تو بر می خوانم ، و من از هیچ کس نخواهم گذشت حتا از تو، کجا بودم؟،  اودیون ! »

در این هنگام لبخند دردناک یک نابینا بر صورتم نقش بست. دردناکی اش را یک شاعر ناوارد یک بار از روی حالت چهره انان که نمی توانند ببینند توصیف کرده بود.  البته من به نابینایان زمانی که خود بینا بودم توجه چندانی نداشتم. اما از سوی دیگر من هیچگاه انتظار نداشتم آنقدر عمر کنم که به پیری برسم چه برسد به کوری ! اما سه سال پیش وقتی که ابرهای سپیدی که  روی شبکیه چشمم جا خوش کرده بود کِدِر شد،  آخرین چیزی که دیدم چهره تار شده خودم بود در آینه سیمین. این در شوش بود در کاخ شاهنشاه بزرگ. در آغاز گمان کردم اتاق پر دود شد ولی در آن هنگام تابستان بود و آتشی در کار نبود.یک لحظه خودم را در آینه دیدم و دیگر نتوانستم خودم را ببینم دیگر هیچ ندیدم هرگز. 

در مصر پزشکان عملی که قرار است ایرها را به بیرون بفرستد انجام می دهند اما من پیرتر از آن بودم که به مصر بروم. از این فراتر من به اندازه بسنده دیده ام. دیگر بس است. آیا مگر آتش سِپند را که روی اهورا مزدا ، خدای خرد است ندیده ام؟
من ایران و هند و کَتای را هم دیده ام. هیچ کس دیگر به کشورهایی که من رفته ام نرفته است.
آه از حرف خود دور شدم و این عادت پیران است. پدربزرگم در سال هفتاد و پنجمی خودش ساعتها سخن می گفت بدون اینکه یکی از موضوعاتش به دیگر پیوستی داشته باشد. سخنانش همه پرت و پلا بود. اما، البته او زرتشت بود پیامبر راستی و همانگونه که خدای یگانه ای که او خدمتش می کرد در هر زمینه آفرینش دست اندرکار بود، همانگونه زرتشت پیامبرش. نتیجه برانگیزاننده بود اگر می توانستی از آنچه که می گفت سر در بیاوری

دموکریت از من می خواهد که آنچه روی داد زمانی که ما اودیون را پشت سر می گذاشتیم بنویسم. باشد، این انگشتان تو خواهد بود که خسته خواهدشد، صدای من خاموش نخواهد شد و نه حافظه ام به تاریکی خواهد گرایید

وقتی هرودوت هالیکارناسسی توصیف خودش را از «شکست» ایرانیان در سالامیس در سی و چهارسال پیش تمام کرد، صدای کف زدن حاضران گوش آدم را کر می کرد. در ضمن صداپراکنی تالار اودیون بسیار بد است. به نظر می رسد من تنها کسی نیستم که تالار موسیقی جدید را ناکامل می یابد. حتا آتنیانی که از موسیقی چیزی سر در نمی آورند می دانند که اودیون عزیزشنان  یک عیبی دارد. . این تالار جدید را به تازگی به فرمان پریکل سر هم بندی کردند و پریکل هزینه اش را با پولی که از شهرینهای یونان برای پدافندیدنشان گردآوری کرده بود پرداخت کرد. خود ساختمان در واقع تقلیدی است سنگی از چادر خشایار که در میان آشوب آخرین نبرد ایران در یونان به دست یونانیان افتاد آنها از ما متنفراند  ولی از ما تقلید می کنند. 


در حالیکه دموکریت دست مرا گرفته بود و به تالار موسیقی رهنمون می شد، من از هر گوشه می شنیدم که مردم می گفتند ، فرستاده ایران!سفیر ایران!

این حرف ها چنان به گوش من برخورد که گویا  تکه های شکسته سفالینی بودند که آتنیان آنچنان که عادتشان است هر از چند گاه بر آن ها نامهای کسانی که ناراحت یا خسته شان کرده اند، می نویسند. کسی که بیشترین رای را دراین گزینش و برون رانش، میگیرد باید شهر را به مدت 10 سال ترک گوید، و چه قدر خوشبخت میشود !

بگذارید چندی از چیزهایی که سر راهم به گوشم خورد برایتان بگویم:
  «شرط می بندم از چیزهایی که شنید زیاد خوشش نیامد»
  «یکی از برده های خشایارشا است، مگر نه»
   « نه او از مغان است»
   «آن دیگر کیست»
   « کشیش ایرانی، آنها سگ و مار می خورند» 
   «و با مادر و خواهر و دخترشان هم خوابه میشوند»
    «پس پدر و برادر و پسرهایشان چه ؟»
 «گلوکان ! تو از گفتن این حرفها سیر نمی شوی !»
   «مغان همیشه کور هستند،باید باشند،  آیا او نوه اش است؟»
    « نه معشوقه اش است»
« نه گمان نکنم،  ایرانیان مانند ما نیستند»
      «البته ! آنها در جنگ ها می بازند، ما می بریم»
       «تو از کجا می دونی، تو وقتی که ما خشارشا را فرستادیم به خانه اش در آسیا، هنوز بدنیا نیامده بودی»
       «پسرک خوشگل است»
      «یونانی است، باید باشد، هیچ پسر بربری نمی تواند انقدر خوشگل باشد»
      «او از اَبدِرا می اید،  نوه مگاسِرون.»
      «از خانواده آنها؟ اَه، آشغالِ زمین»
       «آشغال ثروتمند، مگاسرون مالک نیمی از معدن های سیم در تِرِیس است»

    از دو حس باقیمانده دیگرم، لمس و بویایی بگویم، از آن نخستین حرف بسیاری نتوانم گفت، چه با تمام توان بازوی دموکریت را چنگ زده ام، و چیزی را نمیتوانم لمس کنم ،ولی از آن چه حس بویایی ام دریافت میکرد می توانم گزارش کنم.
مردم آتن در تابستان کم به حمام می روند و غذای آنها پیاز و ماهی مانده است، ( احتمالن مانده از زمان هومر ) و در زمستان و این روزها که هفته ای است که کوتاه ترین روزسال در آن است - اصلن به حمام نمی روند.
  مرا هول دادند، یک نفر بازدم خودش را به صورتم فرستاد، به من ناسزا گفتند.
 البته من آگاهم که موقعیت من به عنوان سفیر پادشاه بزرگ در آتن موقعیت خطرناکی است و نه تنها آن، بلکه بسیار دو پهلو و مبهم است. خطرناک به این خاطر که در هر لحظه این مردم پرجوش و خروش ، می توانند یکی از آن انجمن هایشان را که در آن تنها مرد ها می توانند سخن بگویند و بدتر از رای دهند را بر پا دارند.  در آنجا مردم پس از شنیدن سخنان یکی از شارلاتان های  فاسد یا کم خرد این شهر، به خوبی می توانند از پس داغون کردن یک پیمان مقدس بربیایند. کاری که چهارده سال پیش کردند وقتی گروهی را فرستادند که استان ایرانیِ مصر را تسخیر کنند. آنها به تمامی شکست خوردند. این ماجراجویی در واقعی دوبرابر برای انها سرافکننده بود، چرا که شانزده سال پیش از آن سفارت خانه ای در شوش بر پا شده بود برای آتن و صلح دایمی با ایران را در دستور کار خود داشت. سفیر کبیر آن کَلیلاس، ثروتمندترین مرد آتن بود. در آن زمان پیمان نامه ای نوشته شد و در ضمن آن آتن حکومت شاه بزرگ بر شهرهای یونانی آسیای خُرد پذیرفت. در برابر پادشاه بزرگ هم پذیرفت که ناوگان نیروی دریایی ایران را از دریای اژه دور نگهدارد. پیمان نامه بسیار طولانی بود. در حقیقت من همیشه این باور را داشته ام که در طول تنظیم این پیمان نامه به پارسیک بود که من به چشمانم آسیب همیشگی وارد کردم. به یقین، آن ابرهای سپید در آن ماه هایی که من مجبور بودم هر یک از واژگانی که دبیران می نویسند بخوانم، کلفت تر شد.
پس از غایله مصر سفارت خانه دیگری در شوش برپا شد. پادشاه بزرگ بسیار عالی مقام بود و از این که آتنیان در کار پیمان پیشین با تجاوز به مصر پیمان شکنی کرده بودند گذشت. به جای آن، او به گرمی از دوستی خود با اسپارتا سخن گفت.
آتنیان دهشت کردند، و به درستی هم، آن ها از اسپارتا می ترسند.
به فاصله چند روز، موافقت شد، که پیمان نامه ای که هیچیک از دو طرف تا آن موقع نمی توانست به آن اقرار کند،  همچنان برقرار است. و برای نشان دادن اعتماد خودش به بندگان یونانی اش - که او گاهی یونانیان را چنین می خواند - او نزدیک ترین دوست پدرش خشایارشا را، کوروش اسپیتامه ، اینجانب را به سوی آنان می فرستد.
نمی توانم بگویم که که از این کار خوشنود شدم، من هیچگاه نمی توانستم تصور کنم که آخرین سالهای عمرم را در این مکان سرد و پر باد در میان مردمی که به سردی و پر بادی این مکان هستند خواهم گذرانید.
از سوی دیگر، و چیزی که میگویم تنها میان من و تو باشد، دموکریت ، در واقع این سخنان تنها برای تو است و می توانی پس از مرگ من که گمان کنم با این تبی که مرا از درون میگدازد و این سرفه هایی که گفتن این مطالب را به اندازه شنیدن ان ها دشوار میکند، در همین یکی دو روز باشد، تو میتوانی بعد از مرگ من از با این مطالب هر کار که میخواهی بکنی ... رشته افکارم از دستم رفت، چه می خواستم بگویم،
... اه بله از سوی دیگر پس از مرگ دوست عزیزم خشایارشا، و به تخت نشستن پسرش ارتاخشیر موقعیت من در شوش دیگر آسوده نیست. من آنقدر با تخت و تاج قدیم وابسته ام که بعضی از اشخاص جدید کمتر به من اعتماد میکنند، البته شاهنشاه بزرگ با من مهربان است. اگر هنوز می توانم اندکی تاثیر گذار باشم، این بیشتر به خاطر موقعیت مادرزادی من است.
من آخرین نواده پسری
زرتشت، پیامبر بزرگ خدای یکتا، اهورا مزدا، در یونانی خدای خرد هستم. 

آفرینش بخش دوم
 

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

Read my notes here, you'll know all you need to know.